شما مردي كه سبيلش را مي‌جويد، نديديد؟

حسن ميرزايي

شما مردي كه سبيلش را مي‌جويد، نديديد؟


حسن ميرزايي

پشت ترافيك گيركرده بودم . مي دانستم كه باز دير به مدرسه مي رسم و بچه ها مدرسه را روي سرشان مي گذارند. آقاي مدير هم كه دنبال بهانه است كه به من ثابت كند با اتوبوس آمدن و رفتن به نفع همه است. نه پنچر مي شود ، نه بنزين تمام مي كند و نه هيچ بهانه اي ديگر براي دير رسيدن صبح!

بعضي از همكارها را مي ديدم كه سوار اتوبوس بودند و از كنار من ، به دليل خلوتي خط ويژه اتوبوس، رد مي شدند و سري هم تكان مي دادند.

نمي دانم از كي به صورت زني كه كنار خيابان ايستاده بود خيره شده بودم. وقتي به خودم آمدم كه ديدم زن دست تكان مي دهد و لب هايش را مچاله مي كند بيرون، كه يعني چه مي خواهي؟ و من از او روي برگرداندم و به ترافيك خيره شدم. ماشين ها كمي جلو رفتند و خواستم حركت كنم كه در جلوي ماشينم باز شد و زني با چابكي پريد بغل دست. از حركتش خنده ام گرفت. گفتم : " خانوم! جايي نمي رم، بفرماييد پايين! " كه ديدم همان زني است كه چند دقيقه پيش كنار خيابان ايستاده بود. گفتم : "فرمايش؟"

ـ هيچي عزيز ! تا هرجا رفتي ما رو هم برسون!

ـ جايي نمي رم خانوم. بفرماييد پايين ! من آبرو دارم. همكارام توي اين اتوبوس ها نشستن و زشته.

ـ سبيل خان ! توخيره شده بودي ، حالا از من مي پرسي فرمايش؟

ـ ببخشيد آبجي ! اشتباه گرفتم .خوب شد؟ حالا بفرماييد پايين!

سرش را پايين انداخت و آرام زمزمه كرد : " منم اشتباه گرفتم. حالا برو!"

ترافيك راه افتاده بود و من هم حركت كردم. تا نزديكي هاي مدرسه رفتم و هر چه اصرار كردم كه پياده شود، نه ها گفت و نه نه. قيد زنگ اول را زدم و گفتم تا يك جايي برسانمش.
وقتي پرسيدم كجا مي خواهد برود باز هم چيزي نگفت . سرش را پايين انداخته بود و ديگر نگاه هم نمي كرد. گفتم :" خانوم! من اهل هيچ فرقه اي نيستم . يك معلم بيچاره ام كه هشتم گروي نهمه و از اين غلطا هم بلد نيستم."

پشت چراغ قرمز بوديم و اين حرف را كه زدم ، زد زير گريه و از ماشين پياده شد و دويد. مي خواستم پياده شوم و دنبالش بدوم كه صداي بوق ماشين هاي پشت سر بلند شده بود. چهارراه را رد كردم و ماشين را كنار خيابان گذاشتم و رفتم دنبالش. نبود كه نبود . حالم گرفته شد و از خير مدرسه رفتن گذشتم و به خانه برگشتم. زنم وسط اتاق، روي رختخواب هاي تا شده ، دوباره خوابش برده بود. به اتاق خودم رفتم كه زندگي‌اش را بنويسم.

***

از وقتي كه چشم باز كردم ، مجبور بودم كار كنم. كار كنم و خرج بساط منقل پيري را كه مي گفت پدرم است را در بياورم. اول قالي مي بافتم ، كفاف نداد. كلفتي كردم و بعد همه كار!

"پيري"، همه كاره ام كه كرد ، مريض شد. يك شب سركار بودم و نتوانستم بهش برسانم: برايش خريده بودم ، اما او سر گذاشت و بر نداشت.

آن قدري كه براي "پيري "خريده بودم ، توي دستم بود. با خودم كلنجار رفتم و دست آخر حب كردم و انداختم بالا. تا دو روز گيج و ويج بودم و باز روز از نو و روزي از نو!

ديگر مجبور نبودم "هركاري" بكنم . "پيري" رفت و من هم هرجور بود شكمم سير مي شد. اتاقكي هم كه "پيري" برايم گذاشته بود، براي خواب بس بود.

تا يك روز كه دم بازار بودم و دنبال كار آبرومند، چشمم به چشم آقا افتاد. نمي دانم او از كي داشت من را ديد مي زد. ياد آن روزها افتادم : روزهاي كار! بيكار بودم و دلم خواست كه سر به سرش بگذارم. قصد چيزي نداشتم. جلو رفتم و گفتم : "عزيز! حيروني؟". راهش را كشيد و رفت . پشت سرش رفتم و داد زدم :" هي قربون ! خيلي تو خودتي ، بيا بيرون بو نگيري".

برگشت نگاهي كرد و رفت به سمت كاميوني كه كنار خيابان بود. مي خواستم برگردم كه گفت : "از جونم چي مي خواي آبجي ؟ ".

- تو چي مي خواي سبيل خان ؟ تو زل زده بودي … .

پريد تو حرفم كه: " اشتباه گرفتم آبجي ، ببخشيد! ". مي خواستم برگردم كه ديدم خيلي خسته ام و سبيل خان هم كه نظري ندارد ، پس تا يك جايي برساندم. گفتم:" قربون! تا يه جايي ما رو نمي رسوني ؟" چيزي نگفت و سوار ماشينش شد. من هم پريدم روي ركاب ماشين و نشستم بغل دست. خنده اش گرفت كه نخنديد و سبيلش را جويد.

توي ماشين كه نشستم ديگر نتوانستم حرفي بزنم. نه من گفتم و نه او پرسيد كه كجا برود. از خيابان ها مي گذشتيم و من بعضي وقت ها احساس مي كردم كه چند دقيقه يا چند ساعت پيش از همين جا رد شديم. سبيلش را به دندان مي كشيد و بعضي وقت ها نگاهي هم به من مي كرد. نگاه ، خريدارانه نبود. نگاه مشتري ها را مي شناختم. هنوز يادم مانده بود. نمي دانم تمام خيابان هاي شهر را دور زديم يا نه ؟ به نيمه شب چيزي نمانده بود كه زد كنار. خيابان را مي شناختم . دوتا كوچه بالاتر اتاق خودم بود. آقا سبيل زل زده بود به صورتم و فكر كردم حالا … مي خواهد؟ كه چيزي نگفت ، تا چشم هايم خسته شد و وا نمي ماند. به حرف آمد كه: "فردا هم بازار مي آي ؟". نمي دانم جوابش را چه دادم ؟! پياده شدم و راه افتادم. حس كردم پشت سرم مي آيد. برگشتم و ديدم كه توي ماشينش نشسته و زل زده به جايي كه من نشسته بودم.

تشكم را كه پهن كردم ، خواب از چشم هايم رفته بود. قار و قور شكمم هم كه بود. خروسخوان، ناشتايي نخورده راه افتادم. سر بازار نرسيده ، از دور ماشينش پيدا بود. جلوتر كه رسيدم ديدم توي ماشين، پشت رل، نشسته و زل زده به جايي كه من ديشب نشسته بودم. سوار كه شدم ، چشمانش حالت خنده گرفت. با سبيل هايي كه خورده مي شد. همان لحظه به اين فكر افتادم كه يعني چه؟ من براي چه آمده ام و سوار ماشين اين يارو شده ام؟ كه آقا سبيل پياده شد و وقتي با يك سيني چاي و يك كاسه سرشير و نان برگشت ، فهميدم كه از وقتي رفته پايين من هنوز خيره شده ام به همان جايي كه او نشسته بود.
باز چند ساعت بعد رفت و با دوتا ديزي آمد. تا شب كه باز رفت و آمد و من را جاي شب قبل پياده كرد. تا فردا صبح دوباره ، تا چند روز چند باره.

خانه كه بودم فكر مي كردم لابد مي خواهدم و رويش نمي شود؟ مي گفتم فردا كه بروم ازش مي پرسم و تكليفم را روشن مي كنم. فردايش كه مي رفتم، تا سوار مي شدم باز لال موني مي گرفتم و تا روز نمي دانم چندم كه گفت:" چند روزي نمي يام. تا سه روز! ". رفت و توي اين سه روز از اتاقم بيرون نيامدم. به نان خشك هاي توي سفره سق مي زدم و نمي خوابيدم تا سه روز گذشت و صبح روز چهارم سر بازار بود.

بعد از چند روز باز مي خواست برود كه مي رفت و مي آمد و مي رفت و …. .سه وعده را باهم بوديم و وقتي هم نبود ، چيزي خريده بود و همراهم كرده بود. هربار كه مي خواست برود ، مي گفت كه چند روز ديگر مي آيد، تا كم كم خودم حسابش به دستم آمد. يعني به دلم برات مي شد كه چند روز ديگر مي آيد و او مي آمد و سر بازار مي ديدمش.

شب ها كه مي خواستم بخوابم به سرم مي زد كه مي خواهدم؟ زن چي ، ندارد؟ زندگي چي ، چرا هميشه بايد برود و بيايد؟ فردايش تا روي ركاب ماشينش يادم بود كه ازش بپرسم ، كنارش كه مي نشستم از يادم مي رفت ، تا شب باز … .

صورتش را حفظ شده بودم و مي دانستم كي سبيل هايش را به دندان مي كشد و كي خنده اش را مي خورد و كي….

تا يك روز كه مي خواست برود ، به دلم بد افتاد. مثل آن شبي كه به آن مشتري(!) گفتم شب بايد بروم خانه و به پدرم برسانم و او گفت كه:" اگر" پيري" ترياك يك هفته اش را ذخيره نداشته باشد ، ترياكي نيست". و آن شب هم به دلم بد افتاده بود.

نمي دانستم بهش بگويم يا نه ؟ نگفت كه مي خواهد برود و من هم نپرسيدم. فردا صبح نيامد. ديگر نمي توانستم بفهمم كه كي بر مي گردد . هر روز مي رفتم سر بازار و از او خبري نمي شد و نيامد كه نيامد. و حالا خيلي سال است كه هر روز سر بازار مي آيم و دنبال مردي مي گردم كه سبيل هايش را به دندان بكشد و خنده اش را بخورد و ….

***

تا اينجايش را كه نوشتم ، ديدم كه كاغذ باد مي كند و رنگ جوهر عوض مي شود. نگاه كردم و ديدم اشك ها از عينكم كه به گردنم آويزان است ، مي چكد و روي كاغذ مي افتد و زنم كه بالاي سرم ايستاده بود و مي خواند، گفت در فكر تنظيم طلاق نامه است. چون من هم وقتي مي نويسم يا پشت ترافيك گير مي كنم يا بچه هاي مردم درس را نمي فهمند و با دهان نيمه باز و چشم‌هاي وق زده به من نگاه مي كنند ، سبيلم را مي جوم.

هرچند مي دانم كه آن زن نوشته ي من ، آن زني نيست كه يك روز سوار شد . اما، حالا سال هاست كه در خيابان ها و سر بازارها به صورت ها نگاه مي كنم و سبيلم را به نيش مي كشم و دنبال نگاهي مي گردم كه آشناست و نمي يابم.

زمستان 80
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30113< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي